زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.
مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.
خاطرات این وسط حکم یه شکنجهی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چند هزار یا شاید چند میلیون سالِ دیگه هم کماکان مهمونش خواهیم بود. ما. البته صرفاً نوعِ ما. خاطرات از همون لحظهای که شروع به فهمیدن میکنیم شکنجمون میکنن تا روز آخری که مهمونِ اینجاییم. و روزای آخر شلاقا بیرحمانهترین شدت و حدتشون رو دارن. خاطرات یه دردِ تجمعیاَن. اوایل سیلی میزنن، بعدتر تیپا و در نهایت شلاق.
هنوز هستم (هستیم). قطعیتِ این موضوع به اندازهی اهمیتشه، فوق العاده کم. فصلا میان و میرن و سالها میان و میرن و عمر میاد و میره و همهی اینا فقط چند دقیقه طول میکشه: همون چند دقیقه ای که در حالِ احتضاری و سعی میکنی رفتن رو باور نکنی ولی چاره ای برات نمیمونه جز باورش.
پاییزه. پاییزِ 1398.
پاییز بود.
پاییز بود.
داییم اینا این دو سه روزو شیراز بودن و خونه ی ما.
امشب با هم رفتیم کوه دراک، خیلی سرد بود و نشد زیاد از ماشین پیاده شیم. البته میشد پیاده شدا، ولی زیاد باد میومد و همه ترسیدن سرما بخورن و قیدشو زدن. ولی من یادِ سرمایِ ناکجا افتادمو دوست داشتم تو همون باد بشینم و سرما رو تا تَه احساس کنم.
بعد از این مطلب سریع میخوابمو ظهر که بیدار شم هیفدهمه. و یه چشم که رو هم بزارمو باز کنم رسیدیم به انتهای آبان. برجِ 9 شروع خواهد شد پس بزودی. موندم تصمیمِ غیر مترقبهمو بگیرم یا نه. دو به شَکم. چند روزِ آخرِ آبان بیشتر بهش فکر میکنم.
2-3 روزه کتاب نخوندم، آموزش ویدیویی هم ندیدم. چیکار کردم پس؟ نمیدونم واقعا. فردا بشینم یه فکری به حالِ این انفعال بکنم.
+ راستی، چند روز پیش از طریقِ سایتِ فیوچرلتر یه نامه نوشتم واسه 5 سالِ دیگهم، به این معنی که 5 سالِ دیگه نامه ای که به خودم نوشتم برام ایمیل میشه. و قطعا یکی دو سالِ دیگه یادم میره که نامه ای در کاره، و یهو نزدیکایِ 29 سالگی یه ایمیل بهم میرسه و شوکه میشم. روزی که اون نامه رسید اگه یادم باشه وبلاگمو عوض میکنم. کاش تو نامهم قید میکردم اینو. چون به هر حال نهایتاً تا سی سالگی تو این وبلاگ خواهم نوشت، ولی اگه به پیشوازش میرفتم و تو 29 سالگی وبلاگمو عوض میکردم بهتر بود. امیدوارم همونطوری که تو ذهنم ثبت شده که "نهایتا تا سی سالگی تو این وبلاگ بنویس"، اینم توش ثبت شه که "یک سال قبل از سی سالگیت به پیشوازش برو".
البته هنوز 5 سال تا اونروز باقی مونده و ظاهراً فرصت خیلی زیاده، ولی من که میدونم "وقتی چشامو ببندم و چند ثانیه بعد بازش کنم" این 5 سال گذشته.
پ ن: این وبلاگو فقط واسه جوونیم میخوام. وقتی به 30 سالگی نزدیک شدم و تتمهی جوونیمو پیش رو داشته باشم میرم و تو یه وبلاگ دیگه مینویسم. و این وبلاگ هم آرشیو میشه؛ مثلِ وبلاگِ کودکیم و وبلاگِ "اوجِ جوونی"م.
پ ن2: هیچ چیزِ خاصی.
کماکان دی ماه.
فردا میریم که پسفردا بریم بوشهر.
کماکان در انتظارِ برجِ 12.
کماکان کمی مبهم.
یه سرمایِ نه چندان قوی هم خوردم.
کماکان در حال گذرانِ فصل های بی خود.
طراحی سایتم تموم شد، دارم برنامه ریزی هاشو انجام میدم.
کماکان شب زنده دار.
حیف از پاییزی که بی خود گذشت.
حیف از زمستانی که بی خود خواهد گذشت.
در شرایطی به سر میبرم -میبریم- که بهتره به جای گفتنِ 98، بگیم 1398. خیلی به انتهای قرنِ جاری نزدیکیم.
امریهی شیراز -متاسفانه- درست شد. نشد که برای بوشهر اوکی شه. ولی به هر حال بهتر از پادگانه. چیزهای بیشتری یاد میگیرم و سابقه کار هم محسوب میشه. به خونهمون هم نزدیکه.
دیماه داره تموم میشه. خیلی زود تموم شد. وقتی که بهمن هم -به همین سرعت- تموم شد باید برم به پادگان برای گذارانِ 2 ماهِ آموزشیِ سربازی.
وبسایتمو راه انداختم و دو تا مطلب هم براش نوشتم. نوشتنِ مطلبِ خوب بیش از اونی که فکر میکردم زمانبَر هست. و باید رو غلتک بیوفتم و بیشتر مطلب بنویسم.
باشگاهم رو هم از وقتی که امریه قطعی شد سفت و سخت دارم میرم دیگه. باید تکلیفِ یک برنامه مشخص شود تا برنامهی دیگری آغاز گردد.
همین. و چیزِ مهمِ دیگهای نیست. البته گذشته از مهمترهایی که قابلِ ذکر نیستن: به امّیدِ بهبودِ این سگدانی.
پارسال 12 بهمن بود که ناکجای عزیزمو ترک کردم به سمتِ شیراز؛ خانهی پدری.
پسرداییم بعد از یکی دو سال اومده بود ایران و از اونجایی که نزدیک ترین دوستانِ هم بودیم میبایست که منم سریع برگردم که 2-3 روزی رو ببینمش. و 12 بهمن از ناکجا حرکت کردم و 13 بهمن رسیدم به شیراز.
چه رسیدنی؟ چه آشی؟ چه کشکی؟
بعد از اون روز هیچوقت نرسیدم. فقط رفتم. رفتم و نرسیدم. وامانده از هر طرف.
پریروز سالگردِ ترکِ ناکجا برای همیشه بود. البته که خردادِ امسال رو هم کامل اونجا بودم، ولی خب همه چیز تغییر کرده بود، تغییر. شرایط، روابط، ضوابط. پس 12 بهمن سالگردِ ترکِ ناکجا بود. شهرِ عزیزی که یه بخش بزرگی از زندگیمو اونجا جا گذاشتم و داره گرد و غبار و برف میشینه روش، تابستون و زمستون.
این هم صفحهی بدخطی که اون روز نوشته شد و یه لکه از قهوهای که اون روز خورده شد و قلبی که اون روز دو تکه شد.
پ ن0: آخرش نوشته بودم "اینم میگذره و برمیگردم، میگذره، برمیگردم، هر چند کوتاه.". و چقدر زود گذشت، جوری که هیچ برگشتنیو تاب نیاورد و انگار که دیگه هیچوقت اونجا رو ندیدم.
پ ن1: جا داره که بگم بقولِ بزرگی: من رفتنامو رفتم، برگشتنامو گشتم. میطلبید در این صحنه.
پ ن 2: بگذر سالِ پیشِ رو. تو هم به همین سرعت بگذر. هر چند که آرزوی ترسناکیه، ولی بگذر و گمشو علی الحساب. این آرزو بوی مرگ میده، بوی سالهایِ زیادی که تو یه چشم به هم زدن گذشتن و روی سرت موی سیاهی باقی نزاشتن.
پ ن3: خواستم ادامه ی "سفر به انتهای شب" رو بخونم. منتها صبح باید بیدار شم و پیگیری کنم ببینم برگ سبزم کدوم قبرستونی مونده، و بهتره بخوابم. پس شب بخیر.
درباره این سایت