زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.
مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.
خاطرات این وسط حکم یه شکنجهی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چند هزار یا شاید چند میلیون سالِ دیگه هم کماکان مهمونش خواهیم بود. ما. البته صرفاً نوعِ ما. خاطرات از همون لحظهای که شروع به فهمیدن میکنیم شکنجمون میکنن تا روز آخری که مهمونِ اینجاییم. و روزای آخر شلاقا بیرحمانهترین شدت و حدتشون رو دارن. خاطرات یه دردِ تجمعیاَن. اوایل سیلی میزنن، بعدتر تیپا و در نهایت شلاق.
هنوز هستم (هستیم). قطعیتِ این موضوع به اندازهی اهمیتشه، فوق العاده کم. فصلا میان و میرن و سالها میان و میرن و عمر میاد و میره و همهی اینا فقط چند دقیقه طول میکشه: همون چند دقیقه ای که در حالِ احتضاری و سعی میکنی رفتن رو باور نکنی ولی چاره ای برات نمیمونه جز باورش.
پاییزه. پاییزِ 1398.
پاییز بود.
پاییز بود.
درباره این سایت