داییم اینا این دو سه روزو شیراز بودن و خونه ی ما.
امشب با هم رفتیم کوه دراک، خیلی سرد بود و نشد زیاد از ماشین پیاده شیم. البته میشد پیاده شدا، ولی زیاد باد میومد و همه ترسیدن سرما بخورن و قیدشو زدن. ولی من یادِ سرمایِ ناکجا افتادمو دوست داشتم تو همون باد بشینم و سرما رو تا تَه احساس کنم.
بعد از این مطلب سریع میخوابمو ظهر که بیدار شم هیفدهمه. و یه چشم که رو هم بزارمو باز کنم رسیدیم به انتهای آبان. برجِ 9 شروع خواهد شد پس بزودی. موندم تصمیمِ غیر مترقبهمو بگیرم یا نه. دو به شَکم. چند روزِ آخرِ آبان بیشتر بهش فکر میکنم.
2-3 روزه کتاب نخوندم، آموزش ویدیویی هم ندیدم. چیکار کردم پس؟ نمیدونم واقعا. فردا بشینم یه فکری به حالِ این انفعال بکنم.
+ راستی، چند روز پیش از طریقِ سایتِ فیوچرلتر یه نامه نوشتم واسه 5 سالِ دیگهم، به این معنی که 5 سالِ دیگه نامه ای که به خودم نوشتم برام ایمیل میشه. و قطعا یکی دو سالِ دیگه یادم میره که نامه ای در کاره، و یهو نزدیکایِ 29 سالگی یه ایمیل بهم میرسه و شوکه میشم. روزی که اون نامه رسید اگه یادم باشه وبلاگمو عوض میکنم. کاش تو نامهم قید میکردم اینو. چون به هر حال نهایتاً تا سی سالگی تو این وبلاگ خواهم نوشت، ولی اگه به پیشوازش میرفتم و تو 29 سالگی وبلاگمو عوض میکردم بهتر بود. امیدوارم همونطوری که تو ذهنم ثبت شده که "نهایتا تا سی سالگی تو این وبلاگ بنویس"، اینم توش ثبت شه که "یک سال قبل از سی سالگیت به پیشوازش برو".
البته هنوز 5 سال تا اونروز باقی مونده و ظاهراً فرصت خیلی زیاده، ولی من که میدونم "وقتی چشامو ببندم و چند ثانیه بعد بازش کنم" این 5 سال گذشته.
پ ن: این وبلاگو فقط واسه جوونیم میخوام. وقتی به 30 سالگی نزدیک شدم و تتمهی جوونیمو پیش رو داشته باشم میرم و تو یه وبلاگ دیگه مینویسم. و این وبلاگ هم آرشیو میشه؛ مثلِ وبلاگِ کودکیم و وبلاگِ "اوجِ جوونی"م.
پ ن2: هیچ چیزِ خاصی.
درباره این سایت